نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را...

ساخت وبلاگ
هو البصیر نقد هم آینه است و هم پنجره. پنجره ای رو به اثر و برای شناخت آن و آینه ای به سوی خود و برای درک آن ... اصل این جمله -با کمی تغییر و کمی توضیح!- از "مسعود فراستی" است. نقد بخوانیم و نقد کنیم. نقد هر "اثر"ی، لبه های احساس انسان را تیز می کند (این هم از مسعو فراستی است؛ در سرمقاله شماره اول فصلنامه فرم و نقد. باز هم با کمی تغییر و بدون توضیح!).  "اثر" فراتر از یک فیلم یا یک کتاب یا یک نقاشی یا یک محصول صنعتی، ممکن است یک کنش رفتاری یا یک تحول درونی و یا حتی یک نوسان روحی باشد. اینها هم اثرند. اثری محصول یک انسان که آن انسان می تواند خودمان باشیم یا دیگری. خداوند متعال اجازه نداده است که در اثرهای مربوط به دیگران (مخصوصا در اثر های درونی، عاطفی یا کنش های رفتاری ناشی از عقیده و یا هر تحول روحی) از اثر به موثر و مولف برسیم. به این معنا که "شخص را مورد قضاوت مطلق قرار دهیم". اگرچه انسان ناخودآگاه ممکن است به یک نتایجی دست پیدا کند یا بتواند تابع حرکت فکری و ذهنی افراد را در ذهن خود ترسیم کند و عواقب این حرکت را پیش بینی کند، اما "او" جل و اعلی اجازه نداده است این تصویر در ذهن ما تبدیل به یک واکنش بیرونی شود و ترتیب اثر پیدا کند. او فقط اجازه داده است که "اثر" افراد قضاوت شود و نه خودشان. این قضاوت هم باید بر اساس "بینات" و "مسلمات" باشد نه "ذهنیات" و  "تحلیل ها". با این وجو نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 191 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1396 ساعت: 18:08

یا لطیف



به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه!
نمک را بگذار برای من !
میخواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند ...!


ناشناس

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 191 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 11:31

یا هو   غم ها و شادی های من با کتابها و کتابخانه ام گره خورده اند.   وقتی خیلی شادم می روم توی اتاق کتابخانه ام. ذل می زنم به کتابهایم و عنوان هایشان را می خوانم و کیف می کنم. نمی توانم انتخاب کنم بین آنها. می نشینم و تماشایشان می کنم. می نشینم و آرزو می کنم ای کاش فرصتی بود که همه شان را بخوانم. خودم را گاهی مسئول یک کتابخانه عمومی بزرگ می بینم که توی بهشت کوچکش نشسته و دارد فقط کتاب می خواند... وقتی شادم نمی توانم کتاب بخوانم. فقط در میانشان می نشینم و از حضورشان لذت می برم و به آنها توی دلم افتخار می کنم...   :::   وقتی خیلی غمگین و دل گرفته ام، می روم توی اتاق کتابخانه و ذل می زنم به کتابهایم. و دست و دلم به هیچکدامشان نمی رود... حتی حوصله کتابهایم را هم ندارم... کتابهایی که تقریبا همه شان - بی اغراق-  کتابهای خوبی هستند. خواندنی هستند. حرف دارند برای گفتن. کتابهایی که هر کسی که کمی از نزدیک مرا بشناسد می داند "عاشقشان" هستم. کتابهایی که با خون دل و با زحمت خریده ام. مخصوصا در سالهای دانشگاه و سالهایی که سرباز بودم یا در جستجوی کار، با حذف خورد و خوراک و با صرفه جویی در هزینه های رفت و آمد خریده ام... وقتی ناراحت و دلگیرم هیچکدامشان را بر نمی دارم. با یک "که چی بشه مثلا!"می روم سراغ دفترچه هایم. یکی شان را انتخاب می کنم و می نویسم. گاه با معنی و گاهی هم بی معنی... فقط خط خطی م نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 215 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 11:31

یا عماد من لا عماد له     صفحه مجازی ات را باز می کنم. بوی یک جگر سوخته می آید و صدای شکستن استخوان های یک "مرد"... می خواهم چیزی برایت بنویسم. آنجا نمی شود. اینجا می نویسم برایت... بدون ایتکه هیچوقت آن را بخوانی...   ::: صفحه مجازی ات را باز می کنم. دلهره این چند وقت دوباره توی دلم می آید. دوست داشتم برایت می نوشتم سرت را بالا بگیر "دختر خوب". محکم باش. پا پس نکش. مگذار تنهایی خسته ات کند. نگذار غصه ها تو را از رفتن راهی که داشتی می رفتی باز بدارند. دوست داشتم برایت می نوشتم اگر تو همان دختری هستی که کم و بیش و دورادور می شناختم (نمی دانم اصلا این حرف ها را برای چه کسی می زنم... شاید تو هم دیگر مخاطب این حرف ها نیستی و من مثل خیلی وقت های دیگر دوباره دارم به خطا می روم ... اما به حس این دل کوچک اعتماد می کنم... و مثل خیلی وقتهای دیگر می گذارم او تصمیم بگیرد...)، می توانی این پرچم را به مقصد برسانی. اعتراف می کنم که هیچوقت بزرگ ندیدمت - که از کوری چشم و ظاهر بینی من است-؛ قبول دارم که هیچوقت سرعت و شتاب زیادی در حرکت تو به چشمم نیامد - که از فهم ناقص و کوتاه بینی خودم است-؛ می پذیرم که هیچوقت عمیق در نظرم نیامدی اما صادقانه بگویم (اگر چه خودت خبر نداری)، همیشه قوی دیدمت. تو کسی بودی که اگرچه سرشار از درد بودی اما همیشه رفقایت می توانستند روی شانه هایت تکیه کنند. مدعی زیاد است توی ا نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 183 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 11:31

یا لطیف   پریشب فیلم متوسط ویلائی ها را با هم دیدیم. نسبتا جالب بود. در بعضی جاها خیلی اثرگذار از آب درآمده بود. زیاد گریه کرد. مخصوصا در آن بخش ها که فیلم حول بچه های در انتظار پدر یا پدر از دست داده می چرخید. برای عوض شدن فضا و البته طبق عادتِ "عزیز آزاری!"، زدم به مسخره بازی. کمی هم توجه اش را از محتوا معطوف کردم به ضعف های فرمی و ساختاری فیلم، آنقدر که می فهمیدم (شاید هم همه اش را چرت گفته باشم! بی سواد در همه چیز نظر می دهد...!). تا چند دقیقه بعد از فیلم هم. آرام شده بود. کم کم فضای غصه اش کنار رفته بود و دیگر لبخند به لب داشت. به شوخی هایم می خندید و جوابم را می داد. مخصوصا وقتی حرصش را در آوردم و با یکی از شخصیت های فیلم مقایسه اش کردم!! اوضاع داشت خوب پیش می رفت تا... فقط یک اشتباه کردم. فقط وقتی آن جمله را می گفتم حواسم نبود به تیز شدن لبه های حس اش... آنجایی که داشت می خندید و من مثل نوجوان های پانزده ساله غلت زدم و سرم را گرفتم لای دستهام و پاهایم را تاب دادم و با خنده گفتم : "من نباشم دلت برایم تنگ می شودها ... برای یکی که انقدر اذیتت کند و تو بخندی..." . . . ناز کشیدن ها از هق هقش کم نکرد... بعد از چند دقیقه هم که آرام شد، قهر کرد و تا یکی دو ساعت با من حرف نزد...   نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 185 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 11:31

وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى‌ دارِ السَّلامِ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ إِلى‌ صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ *   آقای آرایشگر  با دقتی فراوان، تمام تلاشش را می کرد تا موهای سفیدم را از ته بچیند. انگار که مهمترین وظیفه اش باشد. من هم با اینکه موهای سفیدم را  خیلی دوست دارم، هیچ اعتراضی نکردم و اجازه دادم کارش را بکند... فقط لبخند می زدم و فکر می کردم به دنیایی که با اصراری خستگی ناپذیر و با همه توان، می کوشد انسان را از "حقیقت"، از حقیقتی محتوم و گریز ناپذیر، غافل کند... و البته باید گریست به حال انسانهایی چون من که ایستاده اند و نگاه می کنند و راضی هستند به این غفلت و کوری عمیق، به قیمت لحظات کوتاه خوشی ها و لذت های بی مایه و بی رمق...   *سوره یونس آیه 25 /  و خدا به سر منزل سعادت و سلامت می خواند و هر که را می خواهد به راه مستقیم هدایت می کند نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را......
ما را در سایت نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbineshaang بازدید : 250 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 6:10